نوشتن...
فکر میکنم اکثر ما برای اولین بار نوشتن را از انشاهای مدرسه شروع کردیم.اگر متولد دهه هفتاد باشید با کتاب بنویسیم دبستان اشنایی دارید.درپایان هر درس یک صفحه برای انشا یا املا گذاشته بودند.موقعی که نوبت انشا میشد کتاب و قلم به دست سراغ مادرم میرفتم و از او استمداد میجستم.توی دلم خدا خدا میکردم مامان انشایی دیکته کند و من بنویسم و بروم پی کارم؛اما زهی خیال باطل!مامان میگفت باید خودت یاد بگیری من فقط کمکت میکنم.خدا خیرش بدهد بعد از چندین انشا نوشتن برایم اسان شد.به جز فعل است فعل های دیگری هم یادگرفتم!و با عناصری ادبی که بعدها فهمیدم اسمشان تشبیه و تشخیص است به انشاهایم روح میدادم.حتی خاطرم هست گاهی فی البداهه انشا را به جای اینکه بنویسم؛میگفتم.خلاصه اینکه دیگر برای نوشتن انشا سراغ مامان نمیرفتم.اما هر بار که انشایم را مینوشتم با ذوق برای مامان میخواندم.برخلاف املا که اکثر مواقع(بیش از۹۰درصد!!!)خودم مینوشتم و مامان نقش کم رنگی ایفا میکرد؛توی همه انشاهایم ردپای مامان بود.
کم کم فهمیدم نوشتن یک وسیله خوب برای ارام شدن است و اگر نوشتن در محیط بیرونی ام غوغا نکند درونم را متحول میکند.مدتی بود که نوشتن از اخرین اولویت های زندگی ام شده بود اما با تشویق های یک دوست تصمیم گرفتم به صورت مستمر و دائم ان شالله بنویسم.با این تفاوت که قبلا سررسیدهای رنگی را پر از غذاهای جویده شده ی مغزم میکردم و این بار میخواهم در این وبلاگ بنویسم.البته این بماند که نوشتن با قلم و کاغذ خودش صفایی دارد..