نوشته های مریم باقری

ن والقلم و ما یسطرون

نوشته های مریم باقری

ن والقلم و ما یسطرون

من عاشق زندگی کردن هستم.فکر میکنم این دنیای هزار رنگ این قدر زیبایی داشته باشد که اگر یک جایش بر وفق مرادمان نبود و لَنگ میزد با هزارتا چیز دیگر جایش را سبز کنیم!

یکی از جذاب ترین کلمات برای من همین کلمه ی شریف ``زندگی``ست؛از ان دست کلمه هایی است که حرف برای گفتن زیاد دارد؛از ان دست کلمه های عمق دار!زندگی کردن فقط تلاش برای زنده بودن نیست.شاید برای شما هم پیش امده که افرادی را دیده باشید که هر جای طناب زندگی شان را که بگیرید یک گره کور دارد ولی هم چنان با انگیزه و پرنشاط زندگی میکنند که ادم خر کیف میشود از دیدنشان!و در مقابل افرادی را هم دیده ایم که از سر تا ته طناب زندگی شان چند گره شُل بیشتر نیست اما چنان به زمین و زمان ناسزا میگویند که بیا و ببین!واقعا کدام یک از این دو گروه زندگی میکنند!ان کسی که از مشقت های زندگی دریچه ای میسازد برای لذت بردن یا ان کسی که زندگی کردن را فقط در جزایر قناری میبیند!؟

توی این دنیا از شاگرد جماعت امتحان میگیرند حال مگر میشود توی بزرگترین کلاس هستی باشی و بزرگترین معلم جهان از تو امتحان نگیرد!؟پس گریه و شیون به هیچ دردی نمی خورد به جای این ها زندگی را زیبا زندگی کن!فرصت زندگی کردن را از خودت نگیر!نمیخواهم شعاری بنویسم نه!فقط میخواهم بگویم بیایید از این به بعد بیشتر زندگی کنیم زنده بودن کافی نیست!همین که صبح  یک صبحانه دِبش با عزیزانمان بخوریم و یک نگاهی توی اینه بیندازیم و از ان عطر همیشگی مان بزنیم و یک عینک خوش بینی به چشمان مان بزنیم و همان اول صبحی به خودمان گوش زد کنیم یک نفر هر صدم ثانیه هوایمان را دارد یعنی شروعی برای زندگی کردن!

و چه قدر از این شعر که نام شاعرش را هم نمیدانم خوشم امده:

زندگی یعنى همین پرواز‌ها


صبح‌ها


لبخند‌ها


آواز‌ها


زندگی ذره‌ی کاهی‌ست


که کوهش کردیم


زندگی نام نکویی‌ست


که خوارش کردیم


زندگی نیست بجز نم نم باران بهار


زندگی نیست بجز دیدن یار


زندگی نیست بجز عشق


بجز حرف محبت به کسی


ورنه هر خار و خسی، زندگی کرده بسی


زندگی تجربه‌ تلخ فراوان دارد،


دو سه تا کوچه و پس کوچه و اندازه‌ یک عمر بیابان دارد


ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم!؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۶ ، ۰۲:۰۰
افتاب پنهان

فکر میکنم اکثر ما برای اولین بار نوشتن را از انشاهای مدرسه شروع کردیم.اگر متولد دهه‌ هفتاد باشید با کتاب بنویسیم دبستان اشنایی دارید.درپایان هر درس یک صفحه‌ برای انشا یا املا گذاشته بودند.موقعی که نوبت انشا میشد کتاب و قلم به دست سراغ مادرم میرفتم و از او استمداد میجستم.توی دلم خدا خدا میکردم مامان انشایی دیکته کند و من بنویسم و بروم پی کارم؛اما زهی خیال باطل!مامان میگفت باید خودت یاد بگیری من فقط کمکت میکنم.خدا خیرش بدهد بعد از چندین انشا نوشتن برایم اسان‌ شد.به جز فعل است فعل های دیگری هم یادگرفتم!و با عناصری ادبی که بعدها فهمیدم اسمشان‌ تشبیه و تشخیص است به انشاهایم روح میدادم.حتی خاطرم هست گاهی فی البداهه‌ انشا را به جای اینکه بنویسم؛میگفتم.خلاصه اینکه دیگر برای نوشتن انشا سراغ مامان نمیرفتم.اما هر بار که انشایم را مینوشتم با ذوق برای مامان میخواندم.برخلاف املا که اکثر مواقع(بیش از۹۰درصد!!!)خودم مینوشتم و مامان نقش کم رنگی ایفا میکرد؛توی همه انشاهایم ردپای مامان بود.

کم کم‌ فهمیدم نوشتن یک وسیله خوب برای ارام شدن است و اگر نوشتن در محیط بیرونی ام غوغا نکند درونم را متحول میکند.مدتی بود که نوشتن از اخرین اولویت های زندگی ام شده بود اما با تشویق های یک دوست تصمیم گرفتم به صورت مستمر و دائم ان شالله بنویسم.با این تفاوت که قبلا سررسیدهای رنگی را پر از غذاهای جویده شده ی مغزم میکردم و این بار میخواهم در این وبلاگ بنویسم.البته این بماند که نوشتن با قلم و کاغذ خودش صفایی دارد..

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۱۶
افتاب پنهان